روستای واشه

روستای واشه از توابع شهرستان شازند و در 20 کیلومتری شازند می باشد

محرم ماه عشق

سلام بر محرم، سلام بر عاشورا، سلام بر رهبر همیشگی آزادگان تاریخ، سلام بر حسین بن علی سیدالشهدا(ع) و یاران باوفایش که در صحنه کربلا درس آزادگی و ایثار را نشان دادند.

  محرم راز دل بلاجویان و حرم مصفای اهل دل است، محرم کتاب خون و شهادت، شور و شعور و کتاب عشق و شکوه شقایق شیدایی و کتاب غلبه نور بر ظلمت و جهل و نادانی است.

عاشورا نمایش پرشکوه عشق است که با ایثار و از خودگذشتگی حسین علیه السلام و یاران فداکار آن حضرت در صحنه کربلا خلق می شود.

اصحاب شهادت طلب و با وفای سیدالشهداء‌(ع) نمونه بارز آگاهی، ایمان، شجاعت و فداکاری بودند .

ماه محرم که فرا می رسد، همه جاسیاهپوش می شود ، انسان وارد ماهی پر ازغم و اندوه می شود و در این ماه ناله ها ، سر می دهد.

عاشقان حسینی هر سال در این ماه ، مجالس ذکر اهل بیت را برپا می کنند، مداحان و سخنرانان در این ماه ناله ها را سر می دهند تا با سروده‌های خود حماسه بزرگ دلاورمردان عرصه ایثار و شهادت را به بهترین وجه نشان دهند.

مردم همه خود را از روزها قبل برای این ماه آماده کرده اند، ییر وجوان، کودکان و همه اقشار مختلف مردم برای رسیدن این ماه لحظه شماری می کردند.

این همه شورحسینی در این دلهای عاشق، براستی وقتی این همه محبت و عشق به حسین(ع) دیده می شود ، به یاد بیت این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست، می افتیم.

این روزها و شب ها فریاد های یا حسین(ع) از هر محله و خانه و از هر زبانی سر داده می شود.

مردم خون گرم روستای واشه نیز محرم امسال ÷رشور تر از سالهای پیش در صحنه حضور داشتند و برای سرور و سالار خود عزاداری کردند

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شهید غلامرضا رجبی

شهادت غلامرضا و....

توی روستا دیگه شور و حال جبهه و جنگیدن شروع شد؛

اولین کسانی که از اقوام ما جبهه رفتند پسر عمویم غلامرضا و جعفری بودند.

غلامرضا پسری بود که بعد از 6 دختر و با نذر و نیاز به دنیا اومده بود . و خانوادش هم خیلی دوستش داشتند . توی محرم همیشه نقش های مثبت تعزیه رو داشت؛ کوچیک که بود نقش طفلان مسلم رو بازی می کرد و بزرگتر که شد نقش حضرت علی اکبر رو ؛ خیلی خوش صدا بود و چون توی زندگی شخصیش خیلی خوش اخلاق و دوست داشتنی بود بازی هاش هم به دل مردم می نشست.

وقتی می خواست بره جبهه پدرش گریه می کرد و می گفت : تو جبهه نرو به جاش من به جبهه کمک می کنم. غلامرضا هم می خندید و می گفت مثلا چی می خوای بدی ؟ عموم هم میگفت یه لنگه گندم میدم و باز گریه می کرد ! اما غلامرضا رفت!

وقتی رفت بعد از آموزش های سخت نظامی و مراحل سخت گزینشی، پاسدار شد.

بعد از این ، فضای ذهنی ما هم حول محور جبهه و رزمندگانی بود که از فامیل رفتند . غلامرضا که تازه رفته بود جبهه ، اومدند توی روستا و شروع کردند به دادن آموزش نظامی. اونقدر جنگ برای مردم اهمیت داشت که از روستای 800 نفری ما ، 100 نفر برای آموزش نظامی ثبت نام کردند . تقریبا همه ی اعزامهامون هم با محوریت غلامرضا بود ؛ حتی زمانی رسید که فقط از فامیل ما 20 نفر جبهه بودند  و هر وقت عملیاتی می شد می دونستیم که از فردای اون روز 5-6 نفر مجروح برامون میارند .حول و حوش سال 61 حدود 18 نفر از اهالی با هم سرباز شدند . جالبه که اونایی که حتی توی خونه هاشون تا قبل از این نماز نمی خوندند وقتی از سربازی برمی گشتند آنچنان نمازهای زیبایی می خوندند که همه مبهوت این نمازها می شدند !  

 هر وقت غلامرضا از جبهه بر می گشت  همه ی فامیل به دیدنش می رفتند و با خودمان هم می گفتیم این بار دیگه آخرین باریه که غلامرضا رو می بینیم . و تقریبا برای همه مون روشن بود که غلامرضا شهید میشه ! هر وقت بر میگشت تمام مدت پیش هم بودیم . یک لحظه کنارش موندن رو غنیمت می دونستیم . یک بار ازش پرسیدم من هم می تونم بیام جبهه؟ گفت به محض اینکه بزرگتر شدی بیا !  سال آخر بعضی خاطرات عجیبش رو هم برامون تعریف می کرد. سواد خواندن و نوشتنش مکتبی بود اما شده بود فرمانده گردان !  می گفت کردها خیلی مظلومند ! وقتی ما میریم باید از ما پذیرایی کنند و وقتی هم که ضد انقلاب اونجاست باید به اونها خدمات بدهند..

غلامرضا در عملیات خیبر به شدت شیمیایی شد . یک بار هم از ناحیه پا مجروح شد . آخ که چقدر ما دوستش داشتیم !می مردیم براش !

بار آخر با پسر عموی دیگه ی بابام با هم رفتند .اونهمم اعجوبه بود وقتی این دو نفر رو می دیدیم برامون مثل روز روشن بود که شهید میشن .

همون بار آخری که می خواست بره جبهه عروسی برادرم بود. اون موقع وضعیت مالی خوبی نداشتیم . غلامرضا پدرم رو اراک دیده بود و یه سکه بهش داده بود که می شد نصف مخارج عروسی برادرم . و گفته بود کسی از این کمک خبر دار نشه...

توی عملیات بدر غلامرضا  از فرماندهان گردان علی ابن ابیطالب بود  و تا آخرین لحظه مقاومت کرد و آخرش هم با گلوله مستقیم تانک به شهادت رسید.

من  همیشه به یاد شعری می افتم که غلامرضا زمزمه می کرد:

" ای خوشا با فرق خونین در لقای یار رفتن ...."

با شهادت غلامرضا خیلی متاثر شدیم ، اونموقع من اراک کار می کردم وقتی داخل مینی بوس شدم که برم روستا خبر شهادتش رو  شنیدم .چیزی که سالها نگرانش بودیم اتفاق افتاد و غلامرضا مثل یه پرنده  پر کشید و رفت.  همه فامیل داغدار بودند ، حتی همه روستا و همه کسانی که غلامرضا را می شناختند. من چند تا عکس زیبا ازش داشتم ، که توی آلبوم کوچیکی که عکس امام و مسئولین و بعضی شهدا را توی اون جمع می کردم گذاشته بودم و همه جا هم با خودم می بردمش .

تهران که کار می کردیم بعضی شبها که تنها می شدیم یا هر وقت که فرصتی میشد  آلبومو باز می کردم و با این که گریه کردن توی15سالگی پهلوی بعضیها برام سخت بود با عکسها درد دل می کردم و اشک می ریختم !  گاهی در حین کار ماجرای شهادت غلامرضا و عمو اکبر رو مثل روضه می خوندم و گریه می کردم و همین حال هوا بود که وادارم می کرد یه روز تعطیلی کارگری رو که همه سینما و پارک و... می رفتند من برم نماز جمعه ... و عجب حال و هوایی داشت نماز جمعه های  آن زمان .

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ورودی روستا


ورودی روستا

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰